استعفا

بدین وسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول میکنم..
می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است، چون می توانم آن را بخورم!
می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم.
می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.
می خواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم، وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم.
می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و
خوب هستند.
می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم.
می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم، نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری، خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ..
می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به صلح، به فرشتگان، به باران، و به ...
این دسته چک من، کلید ماشین، کارت اعتباری و بقیه مدارک، مال شما.
من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم

 

خداوند به قدر فهم تو...

خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان، اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود، و به قدر ایمان تو کارگشا می شود، و به قدر نخ پیرزنان دوزنده باریک می شود، و ه قدر دل امیدواران گرم می شود...... پدر می شود یتیمان را. برادر می شود محتاجان برادری را. همسر می شود بی همسر ماندگان را. طفل می شود عقیمان را. امید می شود ناامیدان را. راه می شود راه گم گشتگان را. نور می شود در تاریکی ماندگان را. شمشیر می شود رزمندگان را. عصا می شود پیران را. عشق می شود ..محتاجان به عشق را..


خداوند همه چیز می شود همه کس را. به شرط اعتقاد، به شرط پاکی دل، به شرط طهارت روح، به شرط پرهیز از معامله با ابلیس، بشویید قلب قلب هایتان را از هر احساس ناروا. و مغزهایتان را از هر اندیشۀ خلاف و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار... و بپرهیزید از ناجوانمردی ها، ناراستی ها، نامردمی ها! چنین کنید تا ببینید که خداوند، چگونه بر سر سفرۀ شما، با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند و بربند تاب، با کودکانتان تاب می خورد، و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند....مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود، که به شیطان پناه می برید؟ که در عشق یافت نمی شود که به نفرت پناه می-برید؟ که در سلامت یافت می شود که به خلاف پناه می برید؟ قلبهایتان را از حقارت کینه تهی کنید و با عظمت عشق پر کنید. زیرا که عشق چون عقاب است. بالا می پرد و دور...بی اعتنا به حقیران در روح. کینه چون لاشخور و کر کس است. کوتاه می پرد و سنگین...و جز مردار به هیچ چیز دیگر نمی اندیشد