چرا مثل گذشته ها برای من نمی میری!؟ وحتی یک سراغ ساده هم از من نمی گیری تو که گفتی سوار سرنوشت خویش می باشی چه شد حالا چنین بازیچه ی دستان تقدیری!؟ تو مثل صبح شنبه زندگی از روت می بارید ولی حالا شبیه عصر جمعه زرد و دلگیری من از تو درس عشق و زندگی آموختم،بانو ! چرااز عشق، ازمن، ازخودت، اززندگی سیری!؟ الاغ لنگ بخت من به سربالایی تشویش و اسب تندروی عمرم اما در سرازیری و عشقی که در ایام جوانی منجمد گردید به جنبش آمده حالا در این هنگامهی پیری به باباطاهرعریان خبرده حال و روزم ر ا سیه چشمی کمان ابرو زده بر بال مو تیری نشسته تیر مژگونش به پیشانی احساسم و بسته تار زلفونش به دست وپام زنجیری واما تو ! تو ای بید پریشان خاطر تقدیر چرااین سایه ات را از سر من برنمی گیری!؟ برگرفته از ermes3.blogsky.com |